یک گزارش غمگین- انتهای بهشت دیوار به دیوار دنیا

یک گزارش غمگین- انتهای بهشت دیوار به دیوار دنیا جهت بررسی وضعیت آسایشگاه ایثارگران و جانبازان اعصاب و روان و کوشش های کادر درمان، به بیمارستان روانپزشکی صدر رفتیم تا گوشه ای از دشواری ها و البته زیبایی های پیدا و پنهان آنجا را به تماشا بنشینیم و بنشانیم.


ارغوانی تنها، سر برآورده بود در ابتدای کوچه. نحیف اما زیبا. دیوارهای خاکستری بیمارستان، هنوز نتوانسته بودند ببلعندش. بیمارستان روانپزشکی صدر را می گویم. جایی که عزیزترین و پاک ترین و مظلوم ترین فرزندان این خاک، به آن مراجعه می کنند. جانبازان بخش اعصاب و روان و خانواده هایشان، دائما می آیند اینجا و می روند. بیمارستان در ابتدای کوچه بن بستی ست که نامش را گذاشته دلپذیر. افتاده در زیر پای ستون های بلند بزرگراه طبقاتی صدر. در شمال تهران. از روبروی دروازه اورژانس بیمارستان گذر می نماییم. ظاهرا خبری در آن نیست. ساکت است. بدون عبور و مرور. می رسیم به ورودی اصلی بیمارستان. پر است از هیاهوی عبور و مرور خودرو های بزرگراه. نگران آدم هایی می شوم که گذرشان به بیمارستان صدر می افتد.
داخل می شویم. نگهبانی بیمارستان، کار هماهنگی برای ورودمان را انجام می دهد. پشت شیشه دودی نگهبانی، کاغذی چسبانده اند که در آن نوشته است: «قابل توجه جانبازان محترم و خانواده های معززشان؛ در این مرکز روزهای چهارشنبه از ساعت ۱۰ الی ۱۲ روان درمانی بصورت رایگان توسط جناب آقای دکتر... صورت می گیرد. واحد پذیرش». با موبایلم عکس می گیرم از این اطلاعیه. مسوول حراست، تذکر جدی می دهد. موبایل را غلاف می کنم.
۴-۵ دقیقه منتظر می مانیم برای هماهنگی. در همان میان، جر و بحث یک مسوول بیمارستان با یک نیروی خدمه، نظرم را جلب می کند. گیرشان بر سر میزان اضافه کاری و عدم رعایت عدالت میان همکاران است. گرفتاری همیشگی همه حقوق بگیران جهان. زیرزیرکی دارم به بحث شان گوش می دهم که صدای مان می کنند. اجازه ورود دادند. برای رفتن به بخش بیماران، از یک درک کوچک سفیدرنگ باید وارد شویم که پایش، دو تا پله می خورد می رود بالا. یک دالان روباز، روبرویمان است. به شکل کلمه لام انگلیسی، یا همان ال. دیوارها کرم رنگ است. بدون هیچ آویزه یا رنگ دیگری. نخستین جایی که می بینیم، در یک اتاق است که بالایش نوشته «اتاق ویزیت». کنارش هم یک اتاق دیگری است که «اتاق مشاوره» است. و بعد وارد یک حیاط می شویم.
اینجا، حیاط آسایشگاه است. حوالی ظهر، ایثارگران بستری شده، به اینجا می آیند و دور هم، ساعت هایی را می گذرانند. دو آلاچیق در حیاط برپاست و یک حوض و فواره هم میان آن دو تا. روبه رویمان چند اتاق است و برای ورود به بخش بستری شدگان، باید برویم به سمت راست. اما باید ابتدا برویم به دفتر مدیر و رئیس بیمارستان. جایی که انتهای حیاط است و چند پله از یک دالان باریک باید برویم بالا. به همراه مدیر بیمارستان به اتاق رئیس می رویم. رئیس بیمارستان، خانم دکتر ندا ضیاء است. خانمی ریزنقش و بسیار آرام. خلاف انتظار بود. گمان بر این بود که در چنین جایی که قاعدتا تنش و اعصاب خردی با بیمار، آدمیزاد را کلافه می کند، خلق و خوی اش هم می باید به آن سو برود. لبخندش هم حتی از پشت ماسک سه بعدی اش، هویداست. جامعه هدف این بیمارستان، جانبازان اعصاب و روان و خانواده هایشان در سراسر کشور است. مراجعان به اینجا می آیند، با معاینه و دستور متخصص، بستری می شوند، در چرخه دارودرمانی قرار می گیرند و بعد از مدتی کوتاه، به خانه بازمی گردند
من و چهار همکار خبرنگار و فیلمبردار و عکاس مان این سوی میز نشسته ایم و رئیس و مدیر بیمارستان آن سو. «علی اکبر میرابی» مدیر بیمارستان است و بحث نشست را در دست می گیرد. خوش صحبت است و گرم. از همان ابتدا، محو صحبت هایش می شویم؛ بدون این که سوالی بکنیم. توضیح می دهد که این مرکز، ادامه مرکز توانبخشی نورافشار بوده. از سال ۷۸، این مرکز به هلال احمر سپرده شده و بعد آمده اینجا. بنای بیمارستان، قدیمی بود و بازسازی شده است.
جامعه هدف این بیمارستان، جانبازان اعصاب و روان و خانواده هایشان در سراسر کشور است. مراجعان به اینجا می آیند، با معاینه و دستور متخصص، بستری می شوند، در چرخه دارودرمانی قرار می گیرند و بعد از مدتی کوتاه، به خانه بازمی گردند.
بنا بگفته مسئولان بیمارستان، بیش از ۱۰ روانپزشک خبره با این مرکز همکاری می کنند.
میرابی می گوید، تعدادی از بیماران برخلاف میل خود، در اینجا بستری می شوند. به دو دلیل؛ لطمه به خود، لطمه به دیگری.
جانبازانی که در این مرکز بستری هستند، عموما به اختلال بعد از سانحه دچارند. نام تخصصی اش «پی تی اس تی» است. این اختلال بطور معمول در لحظه وقوع یک سانحه پرخطر مانند سیل، زلزله، تصادف شدید، تجاوز و جنگ در انسان شکل می گیرد. مراجعین به این بیمارستان، از سانحه دیدگان نوع آخر هستند؛ یعنی جنگ.
مدیر بیمارستان که خود جانباز دوران جنگ است و بگفته خودش، برادر بزرگوار وی در پیش چشمانش به شهادت رسیده، وقتی فضا را زیادی تخصصی می بیند، فضای گفت و گو را عوض می کند و خنده و شوخی، بین طرفین جاری می شود. اما یک دفعه، جدی می شود و توضیحاتش را با بغض ادامه می دهد.
ادامه می دهد که جانبازانی که به اینجا مراجعه می کنند، گرفتار تجربه مجدد می شوند و صحنه های تجربه شده در جنگ، در ذهن شان تکرار می شود. یک نکته در این میان وجود دارد که برای درک شرایط جانبازان اعصاب و روان توسط اطرافیان شان، بسیار مهم است؛ آنها گرفتار یادآوری نمی شوند، بلکه آن سانحه سهمناکی که برایشان رخ داده را باردیگر تجربه می کنند. به همین خاطر است که بعضی مواقع رفتارها و حرکات عجیب و غیرقابل درکی از آنان سر می زند که همین ماجرا، سبب ایجاد فاصله میان آنان و اطرافیان شان می شود. علت به وجود آمدن این عارضه روانی دلخراش هم آنست که سختی آن تجربه، از آستانه تحمل انسان بالاتر می رود و شخص، گرفتار شکست شخصیت می شود. یک نکته در این میان وجود دارد که برای درک شرایط جانبازان اعصاب و روان توسط اطرافیان شان، بسیار مهم است؛ آنها گرفتار یادآوری نمی شوند، بلکه آن سانحه سهمناکی که برایشان رخ داده را باردیگر تجربه می کنند
ابراهیم، جوان مهربان و دوست داشتنی این آسایشگاه، از فرزندان ایثارگر است. کودک درون اش زیباترین لحظه ها را در اینجا می سازد. این جانبازان، بطور معمول کابوس های شبانه می بینند. یک عارضه ای هم دچارش هستند که ترجمه نیم بندش می شود «خواب ترور». به همین خاطر اغلب این عزیزان، گرفتار بی خوابی می شوند. بی خوابی، بدترین ضربه ای است که انسان از وجه روانی اش متحمل می شود.
فرآیند درمانی این جانبازان را می پرسیم. معمول ترین راه درمان در این مرکز، مواجهه سازی است که تحت شرایط خاص و با تجهیزات ویژه روانپزشکی انجام می شود. آنگاه مدیریت تفکر و خودکنترلی به آنان آموزش داده می شود. پس از آن دست مشغولی و غرقه سازی در یک سرگرمی برای بیماران، در نظر گرفته شده است تا از فکر کردن به موضوعات آزاردهنده، به دور باشند.
در اینجا گروه درمان که شامل پزشک، روانپزشک، روانشناس و مددکار است، کار درمان را بر روی فرد مراجعه کننده شروع می کنند و در هفته نخست، با دارو، برایش شرایط خواب واره، به وجود می آورند تا شاخص خواب او، به حد ایده آل برسد. و پس از آن، با ایجاد اشتغال فکری از بارش فکری در ذهن بیمار، خودداری می شود.
هنگامی که مدیر بیمارستان، گرم صحبت با ماست، همزمان صدای فریادهایی از بیرون، به گوش می رسد. صدا که بیشتر می شود، او از اتاق بیرون می رود تا به ماجرا رسیدگی کند. نوبت به توضیحات رئیس بیمارستان می رسد. با اصرار تیم تصویربرداری، جلوی دوربین می نشیند و درصدد تکمیل توضیحات مدیر بیمارستان است. این مرکز، ۴۰ تخت بستری دارد. ۲ تخت هم برای اورژانس. ضریب اشغال تخت ها هم بالای ۹۰درصد است. علاوه بر خود جانبازان اعصاب و روان، خانواده هایشان هم گاهی به اینجا مراجعه می کنند و بطور معمول درصد بستری مراجعان، بین ۴۰ تا ۵۰ است
می گوید این مرکز، ۴۰ تخت بستری دارد. ۲ تخت هم برای اورژانس. ضریب اشغال تخت ها هم بالای ۹۰ درصد است. علاوه بر خود جانبازان اعصاب و روان، خانواده هایشان هم گاهی به اینجا مراجعه می کنند و بطور معمول درصد بستری مراجعان، بین ۴۰ تا ۵۰ است.
نکته دیگری که ضیا درباره این مرکز می گوید و جالب به نظر می آید، کادر درمان آنست. آنها بصورت شیفتی یا ثابت روزانه مشغول به خدمت رسانی هستند و بیشترشان هم از خانواده شهدا یا جانبازان هستند. بیان این نکته، پاسخ یک سوال مهم را داد که قبل از وارد شدن به این مرکز در ذهن ام به وجود آمده بود. واقعا سوال مهم این بود که آدم هایی که در اینجا خدمت می کنند، انگیزه شان چیست و چه چیزش آنها را جذب می کند؟ در صورتیکه نادانسته و نادیده، می شد فهمید که چقدر دشوار است در اینجا خدمت کردن. به همین خاطر بود که وقتی چهره تعدادی از کارکنان را دیدم، برایم عجیب بود که چرا اینقدر مهربان و آرام به نظر می رسند. برخلاف تعدادی از درمانگرانی که در بیمارستان های معمولی و با بیماران های معمولی فعالیت می نمایند.
عیادت کنندگان از بستری شدگان، قبل از همه گیری ویروس کرونا، ترکیب گوناگونی داشت. از خانواده شهدا گرفته تا مسئولان عرصه های مختلف و اعضای خیریه های مختلف و گاهی هم مردم عادی. بستری شدگان هم حداکثر یک ماه در اینجا بستری می شوند و پس از آن، بازمی گردد به آغوش خانواده.
آرام و صبور، سفارش ها و تجویزهای پزشکان بیمارستان را می پذیرند. جانبازی، ثمره کرنش و بردباری است یا بالعکس؟ رییس بیمارستان، درباره مشکلاتی که مراجعان دارند به دو نکته مهم اشاره می کند؛ اغلب این جانبازان به خاطر این که درصد جانبازی شان کم است، حقوق ناچیزی دریافت می کنند. حتی برخی شان، حقوق بگیر نیستند. باتوجه به وضعیتی که دارند، توانایی داشتن شغل یا حداقل شغل ثابت را ندارند. بدین سبب مشکل مالی، بلای جان شان شده است. موضوع دیگر، ضعف فرهنگی جامعه در برخورد با جانباز اعصاب و روان است. بطور معمول به اینها انگ زده می شود و حتی در فیلم ها هم این ماجرا تشدید می شود. بطورمثال واژه «روانی» یک دشنام سنگین است که در آثار مختلف می بینیم و بین مردم نیز جاری است. موضوع دیگر، ضعف فرهنگی جامعه در برخورد با جانباز اعصاب و روان است. بطور معمول به اینها انگ زده می شود و حتی در فیلم ها هم این ماجرا تشدید می شود. بطورمثال واژه «روانی» یک دشنام سنگین است که در آثار مختلف می بینیم و بین مردم نیز جاری است
خانم ضیاء معتقد می باشد که بهترین مسیر برای درمان این عزیزان، ایجاد سیستم جامع نگر است. یعنی خدمات درمانی می باید که در کنار نیازهای معیشتی این جانبازان قرار گیرد تا از این طریق، اضطراب و نگرانی هایشان کم شود و اوضاع درمان شان، برقرار.
بعد از این صحبت، به حیاط بیمارستان می رویم. مدیر بیمارستان، پیش تر در صحبت هایش از وجود یک زنگ اخبار در بیمارستان صحبت کرده بود که در مواقعی که یک بیمار، گرفتار شرایط حاد می شود، به صدا در می آید. پای ما که به حیاط رسید، صدای زنگ اخبار هم به صدا درآمد. همان صدایی بود که ما در دوران دبستان و در دهه شصت، در زنگ های تفریح مدرسه شان می شنیدیم. تمام زمان زنگ اخبار، یک ثانیه بیشتر نبود اما در کمتر از ده ثانیه چند نگهبان و پرستار و مددکار، شتابان و نگران، آمدند سمت مدیر بیمارستان. چند بار از ایشان عذرخواهی کردیم و باردیگر بازگشتند بر سر کارشان.
به اتاق ورزش بیمارستان هم رفتیم. دو اتاق در کنار هم بود که روی هم، ۳۰ متر نمی شد. با سقف های کوتاه. دو تردمیل در یک اتاق بود و میز شطرنج هم در کنارش. اما به دیوار این اتاق، نقاشی هایی نصب شده بود که پر از زیبایی و مهربانی بود. اینها کار چند تا از جانبازان بود. برخی ادوات ورزش و سرگرمی هم در آنجا یافت می شد اما ظاهرا در آن ساعت که نزدیکی های ظهر بود، کسی حوصله ورزش و تفریح نداشت. به جز «ابراهیم». با دیدن وی در این لباس بسیار تعجب کردم. با اشاره چشم، از مدیر بیمارستان پرسیدم ماجرای ابراهیم چیست؟ آرام در کنار گوشم اظهار داشت که فرزند یکی از جانبازان است. ابراهیم، جوانی تنومند با چهره ای معصوم و مهربان بود. ۳۰ سال بیشتر نداشت. اما تماما کودکی بود پر جنب و جوش و ساده که انگار همین حالا از بهشت پایش را گذاشته اینجا.
تا آخر حضورم در بیمارستان، دائما دور و برم می چرخید و با ذوق بسیار، بهانه ای پیدا می کرد و چیزی از من می خواست. روزنامه ورزشی، پیدا کردن خودروی دزدیده شده پدرش، تماس با خانواده اش، تبادل شماره موبایل و بعد تکرار چندباره هر کدام از این خواسته ها. هر بار که نزدیکم می شد، آرامش عجیبی وجودم را فرا می گرفت و جور عظیمی که بر این کودک ۳۰ ساله رفته بود، بی نهایت غمگینم می کرد.
میرابی، تعریف می کرد که پدر بزرگوار ابراهیم، از جانبازان اعصاب و روان است و در دوره ای که بیماری اش حاد شده بود، چند بار ابراهیم را به شدت مضروب کرده بود چونکه او را در قامت یک افسر عراقی، دیده بود. از این دست مشکلات، برای خانواده های جانبازان اعصاب و روان، پرشمار است و اندوه بار.
ابراهیم در حیاط، کفشدوزکی را پیدا کرد و حواسش از من پرت شد. من هم فرصتی پیدا کردم تا با سرپرست پرستاران بیمارستان، به بخش بستری سری بزنم و خبری بگیرم از اوضاعش. تعدادی از مسئولان بیمارستان با همکارانم در حیاط داشتند گفت و گو می کردند یا از عکاس مان می خواستند که همراه با جانبازان، عکس یادگاری بگیرند.
دلتنگی برای اینان تمامی ندارد؛ دلتنگ خانواده، دلتنگ جبهه، دلتنگ یاران پرکشیده، دلتنگ زندگی. مصطفی رضایی فریمانی، به آرامی من را به بخش های مختلف می برد و توضیح تلگرافی می داد. یک بخش بستری با ۱۲ تخت و در کنارش یک اتاق با ۵ تخت بود. چقدر سخت بود فروخفتن بغض در اینجا. غربت تازه و تجربه نشده ای وجود آدم را در بر می گرفت. چند نفری روی تخت ها خوابیده بودند و چند تایی هم نشسته. فقط نگاه می کردند. یا داروها، رمق را ازشان گرفته بود یا فهمیده بودند که حضور من در آنجا، دردی را برایشان درمان نمی نماید. رضایی، اتاق سیگار کنار اتاق را نشانم می دهد. اتاقکی کوچک، یک در یک متر. کمی این سوتر، اتاق پرستاری بود و چند پرستار و مددکار و روانشناس و پزشک، دور هم داشتند پرونده بیماران را بررسی می کردند. حسابی مشغول کار بودند بطوریکه وقتی من را دیدند، بدون هیچ واکنشی، باردیگر به پرونده هایشان مراجعه کردند و فرصت سلام و خداقوت را از من گرفتند. چقدر سخت بود فروخفتن بغض در اینجا. غربتی تازه و تجربه نشده ای وجود آدم را در بر می گرفت. چند نفری روی تخت ها خوابیده بودند و چند تایی هم نشسته. فقط نگاه می کردند. یا داروها، رمق را ازشان گرفته بود یا فهمیده بودند که حضور من در آنجا، دردی را برایشان درمان نمی کند
بخش دستشویی هم جای معمولی نبود. طراحی اش به شکلی بود که مراقبت شدیدی از بستری شده ها در آن می شد. به علت مشکلاتی که برای برخی شان وجود داشت، ممکن بود در دستشویی ها، لطمه جدی ببینند. بدین سبب معماری اش، کمک می کرد که ضمن حفظ حرمت ها و ارزش های اخلاقی، وضعیت بیمار را نیز تحت نظر قرار دهند.
کنار آن هم یک اتاق بود با ۱۰ تخت. سه بیمار روی تخت ها خوابیده بودند. خواب که نه، دراز کشیده بودند و بی حال، فقط نگاه می کردنت. باقی بیماران رفته بودند داخل حیاط. بخش احیای قلب و مشکلات ریوی هم حدودا وسط بخش قرار داشت. درهایش بسته بود. دستگاه های داخلش هم زیاد نبود. اما بیماران زیاد به آن نزدیک نمی شدند. گویا یک شوک الکتریکی هم در آن وجود دارد که جانبازان، دوست اش ندارند و هراسان اند از آن. البته سرپرستار می اظهار داشت که بطور معمول از این دستگاهها در مواقعی که بیمار گرفتار کاهش شدید علایم حیاتی می شود، استفاده می نمایند و از در و دیوارش معلوم بود که مدت ها از آن استفاده نشده. اما در انتهای بخش، دو اتاق کنار هم بود که اصلا جالب به نظر نمی رسید. پس از اینکه از میان راهرویی که ۸ تخت در آن گذاشته بودند و روبروی اش هم ۶ تخت دیگر گذاشته بودند، آن دو اتاق رعب آور ایزوله وجود داشت. درهایش مثل اتاق های معمولی نبود.
دیوارهایش هم. همه جای داخلش، با روکش های نرم و ضربه گیر، عایق بندی شده بود. مسوول پرستاران بیمارستان، توضیح می داد که بیمارانی که گرفتار بیماریهای مشکوک هستند یا وضعت ناپایدار شدیدی دارند، در اینجا نگهداری می شوند تا با کمک پزشکان، به وضعیت پایدار برسند و آنگاه به بخش برگردند. با خودم داشتم فکر می کردم چطور می شود این صحنه را دید و طاقت آورد؛ عزیزترین هایمان پس از آن همه جانفشانی در جبهه ها، حالا باید آورده شوند در چنین جایی. بی اراده یاد آن اتاق ایزوله ای افتادم که در فیلم مسیر سبز دیده بودم. البته تفاوت اینجا، در آن بود که دست های بیماران را نمی بندند و کاملا آزادند. در جدال با بغضم بودم که یک دفعه ابراهیم جلوی چشمم ظاهر شد. باردیگر شماره تماسش را به من داد و من برای بار چندم در دفترچه گزارشم، یادداشتش کردم و باردیگر قول هایی به او دادم که نمی توانستم به آنها وفا کنم.
رضایی، گوشه ای را نشان داد که می گفت در اینجا بیماران، موهایشان را توسط پیرایشگر، اصلاح می کنند. داخل ایستگاه پرستاری، اتاق دارو بود که اجازه حضور در آنرا نداشتم. پرسیدم که بواسطه تحریم ها و گرانی داروها، اینجا چقدر با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند. پاسخ، امیدوارکننده بود. گفتند که به مدد شرکت های داخلی، مشکل کمبود دارو وجود ندارد و باتوجه به کیفیت بالایی که محصولات ایرانی دارد، تاثیرگذاری روی بیماران، مناسب و نتایج اش راضی کننده است. پرسیدم که بواسطه تحریم ها و گرانی داروها، اینجا چقدر با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند. پاسخ، امیدوارکننده بود. گفتند که به مدد شرکت های داخلی، مشکل کمبود دارو وجود ندارد و باتوجه به کیفیت بالایی که محصولات ایرانی دارد، تاثیرگذاری روی بیماران، مناسب و نتایج اش راضی کننده است
در اینجا سه وعده غذا به بستری شدگان می دهند. همین طور دو میان وعده. مسوول پرستاران بیمارستان روانپزشکی صدر که عنوان تخصصی شغل او، «مترون» است، درددل های بسیاری دارد. بیشترش مشکلات بودجه ای و حقوق پرسنل است. می گوید اغلب همکارانش، شغل سوم دارند بدین سبب که دریافتی هایشان در اینجا، کمتر از بیمارستان های معمولی و البته خصوصی است. در صورتیکه رسیدگی به پرسنل اینجا با شرایط طاقت فرسایش، می باید که ویژه باشد. در بین انبوهی از مشکلاتی که آرام و متین برایم می گوید، از او می پرسم، پس چرا حاضرید با این شرایط، در اینجا کار کنید؟ نگاهم می کند و بی درنگ جواب می دهد: «فقط به خاطر جاذبه جانبازان». همه حس اش را می فهمم و سر تکان می دهم و آرزو می کنم که به زودی شرایط برایشان مهیاتر شود.
از او و تعدادی از کادر درمان که آن نزدیکی هستند، خداحافظی می کنم و از در بیمارستان می آیم بیرون. همکارانم در کوچه منتظرم هستند و آقای میرابی، با همان انرژی و گرما، برایشان درحال صحبت کردن و بگو و بخند است. باز هم حجم صدای آزاردهنده خودرو های بزرگراه، من را باز می گرداند به زندگی عادی و مرارت بار تهران. مدیر بیمارستان جدی می شود. نگاهم می کند. نوری در چشمانش می درخشد. می گوید در عملیات والفجر یک، بعد از اختتام عملیات، هنگام غروب، در جاده ای از میان جنازه های خونین همرزمان شهیدش، می گذشته است. حالا احساس می کند انتهای آن جاده، اینجاست. به بیمارستان اشاره می کند. می فهمم که بغضش را دارد پنهان می کند. او هم. با هزاران آرزوی خوب، بدرقه مان می کند و ما که حالا، نسبت به سه ساعت قبل تر، آدم های دیگری شده بودیم، از مقابل درخت ارغوان کوچک و زیبای ابتدای کوچه، گذر می نماییم.


منبع:

1401/01/30
12:31:26
5.0 / 5
596
تگهای خبر: آموزش , بازی , خدمات , دستگاه
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۳ بعلاوه ۱